معنی افت و گزند

حل جدول

افت و گزند

آسیب، بلا، خسران

فرهنگ عمید

گزند

آسیب، آزار،
آفت،
رنج،
چشم‌زخم،
* گزند خوردن: (مصدر لازم) آسیب دیدن،
* گزند دیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] آسیب دیدن، صدمه‌ دیدن،
* گزند رساندن: (مصدر متعدی) [قدیمی] آسیب ‌رساندن، صدمه ‌زدن،
* گزند رسانیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = گزند رساندن


افت

افتادن
(اسم مصدر) کم‌وکاست، کاهش،
* افت‌وخیز:
افتادن و برخاستن،
[مجاز] کامیابی و ناکامی،
[مجاز] وقفه و پیشرفت،

لغت نامه دهخدا

گزند

گزند. [گ َ زَ] (اِ) پهلوی ویزند (حیف، غصه، غم) پارسی جدید گوزند، گزند (شکل جنوب غربی) بزندی (شکل شمال غربی) ایرانی باستان احتمالاً وی - جنتی، از گن (زدن). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). آسیب و آفت و رنج. (برهان) (آنندراج):
بدان رنج پاداش بند آمده ست
پس از بند بیم گزند آمده ست.
فردوسی.
دگر گفت مردم نگردد بلند
مگر سر بپیچد ز راه گزند.
فردوسی.
نترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشادپیچان کمند.
فردوسی.
به آبشور و بیابان پر گزند افتد
بماندش خانه ٔ ویران ز طارم و ز طرر.
فرخی.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
اسدی.
ز تریاک لختی ز بیم گزند
بخورد و گره کرد برزین کمند.
اسدی.
بره خوب جایی گزین بی گزند
بر خویش دار اسب و گرز و کمند.
اسدی.
ز تندباد شکسته شود درخت بلند
ز هیچ باد نیابد گزند پست گیاه.
قطران.
کار جهان خدای جهان این چنین نهاد
نفع از پی گزند و نشیب از پی فراز.
ازرقی.
یکدل دو گزند نکشد. (مقامات حمیدی).
از آن چرخ چون باز بردوخت چشمم
که باز از گزند بلا میگریزم.
خاقانی.
چونی ز گزند خاک چونی
در ظلمت این مغاک چونی.
نظامی.
ز باد آن درختی نیابد گزند
که از خاک سر بر نیارد بلند.
نظامی.
چون سلاحش هست و عقلی نی ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند.
مولوی.
ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند. (گلستان).... و هر گزندی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست گردد. (گلستان).
هر نکته که از گفتن آن بیم گزند است
از گفتن و از دوست نگهدار چو جانش.
ابن یمین.
|| چشم زخم. (برهان) (آنندراج):
ز جاه صاحب عادل ملک بگرداناد
گزند چشم بد و طعن حاسد و عاذل.
سوزنی.
گزند چشم بد بادا ز تو دور
که بس بانفعی و بس بی گزندی.
سوزنی.

گزند. [گ َ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 89هزارگزی جنوب خاوری درمیان و 14هزارگزی شمال طبس چشمه. هوای آن گرم و دارای 5 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. معدن گل قرمز دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

گزند. [گ َ زَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان تمن بخش میرجاوه ٔشهرستان زاهدان، واقع در 43000گزی جنوب باختری میرجاوه و 6000گزی باختر راه فرعی میرجاوه به خاش. دارای 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


افت

افت. [اِ] (ع اِ) بهتان و افتراء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شتر نجیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

افت. [اَ] (ع اِ) ماده شتری که صبر و ثباتش بیشتر باشد. (ناظم الاطباء). ماده شتری که صبر و ثباتش بدان غایت باشد که در دیگران نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). || ماده شتری که در سیر، سبقت بر شتران برد. || بلا. || عجب. || شتر نجیب. || (اِخ) قبیله ایست از هذیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ع مص) بازداشتن و بازگردانیدن کسی را از چیزی: افت عنه افتا؛ گردانید و بازداشت او را از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

افت. [اُ] (اِمص) افتادن به میان داری یعنی در کشتی دو کس را از هم جدا کردن. (از آنندراج) (غیاث اللغات). || افتادن. (ناظم الاطباء). افتادن چنانکه در وقت افت و خیز. (از فرهنگ فارسی معین). || وضع. ترکیب. شکل. (ناظم الاطباء). وضع. شکل. (فرهنگ فارسی معین). || کمبود جنس. کمی.کاست. نقصان. (فرهنگ فارسی معین). نقصانی که در وزن پدید آید از اثر خشکی یا زیان حشرات. یا فروریختن بعض چیز و غیره. کسر در وزن. کسر بار. کسر انبار. کسرگداز و غیره، آنچه کم آید از وزن در انبار و غیره وآنرا بحساب نیارند. نقصان در وزن با کم کردن فضول وخاک و خاشاک یا جابجا کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- افت کردن، بعلت کم شدن رطوبت یا علتی دیگر از وزن معهود کم شدن. نقصان پیدا کردن در وزن. (یادداشت بخط مؤلف).


افت و خیز

افت و خیز. [اُ ت ُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) عبارت است از حالت بین بین شتافتن و آهسته رفتن. (آنندراج) (بهار عجم). || کنایه از نشیب و فراز و یک قرار نماندن. (آنندراج) (بهار عجم):
ببین مدار مه و مهر و بیوفائی گل
ز دولتی مشو ایمن که افت و خیز ندارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
نفس بسینه ٔ اعدا ز هیبت کند
به افت و خیز تردد چو نبض منشاری.
طالب آملی (از بهار عجم).


افت و انداز

افت و انداز. [اُ ت ُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) عبارت از حرکات خوش آینده کردن است. (آنندراج) (بهار عجم):
افت و انداز بتی را بنده ام
کز سرینش نشئه ٔ کان میچکد.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
زخمها سر از جگر برکرده و من بیخبر
افت و انداز نگاه تیغبارش نازک است.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).


افت کردن

افت کردن. [اُ ک َ دَ] (مص مرکب) کم شدن وزن چیزی، مانند حبوب و غلات و جز آن. وزن چیزی کم شدن. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به افت شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

گزند

آسیب و آفت و رنج

فرهنگ معین

افت

افتادن، کمی، نقصان. [خوانش: (اُ) (ری. اِمص.)]

فارسی به آلمانی

افت

Plagen [verb]

معادل ابجد

افت و گزند

568

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری